از جـلجــتای عـشق دیـگر بـر نـمی گردم دلداده ام ، سرمی دهم سر ! ، برنمی گردم
افتـاده ام در زیـر ِدست و پای بی مـهری فهمیده ام دیـگر بـه مـشعر بر نمی گردم گـلبـرگ هـای صد شـقایق در منا افـتاد شد چهره از اشک فغان تر ، برنمی گردم هُـرم شـقاوت بود و تنها سایه بانم دست من سوختم در سوز مجمر، بر نمی گردم بغضی گلوی حاجتم را داشت می افشرد بـارید چـشم و بـاز شد پَر، برنمی گردم